Skip to main contentdfsdf

Home/ powersheep0's Library/ Notes/ چای هل پدرم و یک عمر تجارت در بازار بزرگ

چای هل پدرم و یک عمر تجارت در بازار بزرگ

from web site

خرید هل

پدرم همیشه می‌گفت: «مرتضی جان، بازار مثل یه آدم زنده‌اس. یه روز حالش خوشه، یه روز ناخوش. یه روز می‌خنده، یه روز گریه می‌کنه. اگه می‌خوای تو این بازار دووم بیاری، باید نبضش رو بلد باشی.»

حالا که موهایم همرنگ پنبه شده و کنج همین حجره‌ای نشسته‌ام که روزی پدرم پشت دخلش می‌نشست، معنی حرفش را با تمام وجودم حس می‌کنم. من حاج مرتضی هستم، فرزند حاج کریم عطار. شناسنامه‌ام می‌گوید هفتاد و دو سال از خدا عمر گرفته‌ام، اما دلم می‌گوید من هزار ساله‌ام. به اندازه تمام بوهایی که در این هفتاد و دو سال به مشامم رسیده، زندگی کرده‌ام. بوی زیره کرمان، فلفل سیاه سرندیپی، زردچوبه نظام‌آباد و... عطر هل سبز اکبر امپراتور.

داستان زندگی من، با همین هل گره خورده. با چای هل صبحگاهی پدرم. هر روز صبح، قبل از باز کردن کرکره حجره، پدرم دو غلاف هل سبز و درشت را با پشت استکان روی نعلبکی فشار می‌داد تا ترک بردارد. صدای «تق» شکستن غلاف هل، زنگ شروع روز ما بود. آن را در قوری مسی کوچک می‌انداخت و با کمی زعفران دم می‌کرد. می‌گفت: «این چای، آدم رو صاف می‌کنه. چشم آدم رو باز می‌کنه به روزی حلال.»

آن روزها، بازار حالش خوش بود. نبضش آرام و منظم می‌زد. ما مستقیم از تجار هندی در بمبئی خرید می‌کردیم. سالی یک بار، پدرم بار سفر می‌بست و من هم گاهی همراهش می‌شدم. با کشتی می‌رفتیم. چه سفرهایی! با چشم‌های خودم مزارع هل در کرالا را دیده بودم. آن مه سبز و مرطوبی که روی گیاهان نشسته بود، هنوز جلوی چشمم است. با دست‌های خودم غلاف‌های سبز و تازه را لمس کرده بودم. ما بهترین هل را سوا می‌کردیم. هل اکبر امپراتور، سایز هشت میلی‌متر. درشت، سبز، پُر و سنگین. وقتی در مشتت می‌گرفتی، وزنش را حس می‌کردی.

اعتبار حرف اول را می‌زد. حاج کریم عطار در بازار بمبئی شناخته شده بود. پول را با حواله بانکی می‌فرستادیم و بار با کشتی مستقیم به بندرعباس می‌آمد. همه چیز شفاف بود. روی گونی‌ها مهر و موم شرکت هندی بود. بار که به حجره می‌رسید، بوی هل تازه تا هفت تا حجره آن‌طرف‌تر می‌رفت. مشتری‌های ما هم مشخص بودند. از عطاری‌های قدیمی شمیران تا شیرینی‌فروشی‌های معروف یزد. همه دنبال هل حاج کریم بودند، چون می‌دانستند هل ما «شناسنامه» دارد.

این نبض آرام، سال‌ها منظم زد. من جوان شدم، پدرم پیر شد و دخل را به من سپرد. ازدواج کردم، بچه‌دار شدم. پسر بزرگم، امیرحسین، از همان بچگی در حجره کنار دستم بود و مثل خودم، با بوی ادویه‌ها بزرگ شد. فکر می‌کردم او هم قرار است همین راه را برود. راهی صاف و روشن.

اما یک روز، بازار مریض شد. اولش مثل یک تب خفیف بود. یک روز صبح از خواب بیدار شدیم و گفتند دیگر نمی‌شود راحت پول به هند حواله کرد. گفتند «تحریم». کلمه غریبی بود. برای ما بازاری‌ها که کارمان با دنیا بود، مثل این بود که بگویند دیگر حق نفس کشیدن نداری.

روزهای سخت شروع شد. دیگر خبری از سفر به هند نبود. باید از طریق یک واسطه در دبی پول را می‌فرستادیم. یک تاجر عرب که نه می‌شناختیمش و نه اعتمادی به او داشتیم. پول را با ترس و لرز می‌دادیم به صرافی‌های زیر پله‌ای میدان فردوسی. کارمزدها بالا رفت. یک هفته طول می‌کشید تا پول برسد. در همین یک هفته، قیمت دلار دو برابر می‌شد. باری که برایمان صد تومان تمام می‌شد، یک‌دفعه می‌شد دویست تومان. دیگر نمی‌توانستیم هل اکبر امپراتور وارد کنیم. خیلی گران تمام می‌شد. رفتیم سراغ هل گواتمالا. بد نبود، اما عطر و طعم هل هندی را نداشت. مثل این بود که به جای همایون شجریان، صدای یک خواننده تازه‌کار را گوش بدهی. دلنشین بود، اما آن اصالت را نداشت.

بازار هر روز ناخوش‌تر می‌شد. نبضش تند و نامنظم می‌زد. کم‌کم سروکله بارهای جدیدی در بازار پیدا شد. هل‌هایی با قیمت خیلی پایین‌تر. از همکارانم می‌پرسیدم: «این بارها از کجا میاد؟ چطور انقدر ارزون می‌فروشید؟» اولش جواب نمی‌دادند. بعد یواشکی می‌گفتند: «از راه خدا میاد... از پاکستان.»

قاچاق مثل خوره به جان بازار افتاد. دیگر رقابت سالم نبود. من که برای واردات رسمی، گمرکی می‌دادم، مالیات می‌دادم، هزار جور دردسر بانکی را تحمل می‌کردم، باید با کسی رقابت می‌کردم که هیچ‌کدام از این هزینه‌ها را نداشت. مشتری هم دستش خالی بود. وقتی می‌دید هل من کیلویی دو میلیون تومان است و بغل‌دستی‌ام همان را یک و نیم میلیون می‌فروشد، دیگر نمی‌پرسید چرا. به جیبش نگاه می‌کرد. حق هم داشت.

یک روز امیرحسین آمد و گفت: «بابا، حاج عباس (یکی از همکاران قدیمی‌مان) هم رفته تو کار بار قاچاق.» باورم نمی‌شد. حاج عباس آدم مومن و خداترسی بود. اما فشار زندگی، او را هم از راه به در کرده بود. بارهای قاچاق، بی‌کیفیت بودند. هل‌های کهنه و زرد شده را با رنگ سبز می‌کردند. هل‌های ریز و درشت را با هم قاطی می‌کردند. بدتر از همه، وقتی هل را پودر می‌کردند، داخلش آرد و نشاسته می‌ریختند. دیگر نمی‌شد به هیچ چیز اعتماد کرد. آن «اعتبار» که پدرم یک عمر برایش زحمت کشیده بود، داشت مثل برف آب می‌شد.

من زیر بار نرفتم. گفتم نان حلال، حتی اگر کم باشد، برکتش بیشتر است. مشتری‌های قدیمی‌ام را حفظ کردم. اما کار خیلی سخت شده بود. خیلی از شب‌ها با غصه به خانه می‌رفتم. به امیرحسین نگاه می‌کردم و دلم می‌گرفت. نمی‌خواستم او هم در این بازار مریض، عمرش را تلف کند.

امیرحسین دانشگاه رفت. کامپیوتر خواند. یک روز آمد پیشم و گفت: «بابا، دوره شما تموم شده. مردم دیگه حوصله بازار اومدن ندارن. باید کار رو اینترنتی کنیم.» اولش خندیدم. گفتم: «پسرجان، ادویه رو باید بو کنی، لمس کنی. اینترنتی که نمیشه!»

اما امیرحسین کار خودش را کرد. یک سایت کوچک راه انداخت. از هل‌های خودمان عکس‌های قشنگ گرفت. زیرش تمام مشخصات را نوشت: «هل اکبر اصل هندوستان، سایز هشت میلی‌متر، واردات رسمی با مجوز بهداشت، تضمین عطر و طعم.» برایم جالب بود. او داشت همان «شناسنامه» و «اعتبار» پدرم را به زبان امروزی ترجمه می‌کرد.


کم‌کم سفارش‌ها شروع شد. اولش کم بود. اما هرکس که می‌خرید، مشتری دائم می‌شد. مردم تشنه کیفیت بودند. خسته از تقلب و دروغ. در کامنت‌ها می‌نوشتند: «ممنون! بالاخره بعد از سال‌ها، بوی هل واقعی رو حس کردیم.»

حالا چند سالی است که امیرحسین کسب‌وکار آنلاین خودش را دارد. من هم هنوز صبح‌ها کرکره این حجره را بالا می‌دهم. مشتری‌های قدیمی خودم را دارم. اما بیشتر وقت‌ها می‌نشینم و به امیرحسین نگاه می‌کنم که چطور با مشتری‌هایش در سراسر ایران حرف می‌زند. او راه جدیدی پیدا کرده. راهی برای بازگرداندن همان اعتمادی که در این بازار مریض، گم شده بود.

گاهی عصرها که خسته است، برایش یک فنجان چای هل درست می‌کنم. همان‌طور که پدرم برای من درست می‌کرد. غلاف هل را با پشت استکان می‌شکنم. صدای «تق» شکستنش، هنوز همان صدای امیدبخش شروع یک روز تازه است. به او می‌گویم: «بابا جان، بازار هنوز زنده‌اس. حالش خوب میشه. تا وقتی آدم‌هایی مثل تو باشن که نبضش رو بلد باشن و بخوان نون حلال به خونه ببرن، این بازار نمی‌میره.»

او لبخند می‌زند و چای را می‌نوشد. و من در برق چشمانش، آینده‌ای را می‌بینم که شاید، فقط شاید، کمی شبیه‌تر به گذشته روشن پدرم باشد.



خرید هل
https://cq.x7cq.vip/home.php?mod=space&uid=9231783

powersheep0

Saved by powersheep0

on Sep 09, 25